معنی پوستین روباه

تعبیر خواب

پوستین

اگر دید پوستین سمور پوشیده داشت، دلیل که زنی توانگر خواهد. اگر پوستین روباه از نو پوشیده داشت، دلیل زنی که خواهد توانگر و پارسا، لیکن فریبنده و حیله گر است. اگر بیند پوستین خرگوش پوشیده است، دلیل که زنی بدکار خواهد. اگر دید پوستین سنجاب پوشیده داشت، دلیل که زنی ناسازگار خواهد. اگر دید پوستین گربه پوشیده بود. دلیل که زنی خوبروی به زنی خواهد و دزد و بی امانت است. اگر دید پوستین موش پوشیده داشت، دلیل که زنی پلید به زنی خواهد. اگر دید که پوستین وی دریده یا سوخته یا ضایع شده، دلیل بر غم و اندوه است. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

اگر کسی در خواب بیند که پوستین پوشیده بود و وقت زمستان بود، دلیل است که چیزی به وی رسد جهت وجه معیشت او. اگر در وقت تابستان بود، همین دلیل کند، لیکن سرانجام غمناک شود. - محمد بن سیرین


روباه

روباه درخواب مردی مکار، غدّار نابکار و فریبنده بود یا زن و کنیزکِ دروغگو بود از خویشان او. اگر بیند که با روباه در جنگ و نبرد بود، دلیل کند که خویشان او با او خصومت کنند. اگر بیند روباه راهی جست، دلیل که از پریان ترسیده گردد. اگر بیند با روباه بازی می کرد یا خواست او را برانگیزاند، دلیل که زنی او دوست دارد، ولیکن دوستی او ضعیف است. - محمد بن سیرین

اگر بیند روباهی را شانه همی کرد، دلیل که کسی با وی حیله سازد و او را بفریبد. اگر بیند روباهی در پیش او چاپلوسی می کرد، دلیل که غریبی با وی مکر و حیله کند و پوست روباه به خواب دیدن، مال است که به دست آورد و شیر روباه در خواب، دروغگو بود. اگر بیند که روباهی یافت یا بگرفت یا کسی بدو داد، دلیل که زنی فریبنده و دروغگو به زنی بخواهد، یا با زنی این چنین او صحبت افتد. اگر بیند روباهی درخانه او درآمد و قرارگرفت، دلیل کند که زن خواهد و آن زن او را دوستدار است. اگر بیند که روباه از وی بگریخت، دلیل که وام دار از وی بگریزد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

فرهنگ فارسی هوشیار

پوستین

(صفت) جامه ای که از پوست حیوانات کنند. همی پوستین بود پوشیدنش ز کشک وز ارزن بدی خوردنش. (فردوسی)، جامه فراخ چون عبایی که از پوست آش کرده گوسفند و بز و جز آنها کنند بی آنکه پشم آنرا سترده باشند، پوست، غیبت ندمت. یا مثل پوستین تابستان. چیزی که بجای خود نباشد. ‎-2 بی ارزش بیهوده. یا از برهنه پوستین کندن. کار بیهوده کردن. یا به پوستین کسی افتادن (رفتن) . بد او گفتن. یا پوستین باژ گونه کردن. سختن تصمیم گرفتن عظیم مصمم شدن پوستنی با شکوفه کردن، باطن را ظاهر کردن. یا پوستین باشگونه کردن. ‎ سخت مصمم شدن پوستین باژ گونه کردن. ‎-2 تغییر روش و رفتار و معامله دادن. یا پوستین بر سر کسی زدن. او را اذیت و شکنجه و عذاب دادن. یا پوستین بگازر دادن. بد گویی کردن عیبجویی کردن. ‎، کار بغیر اهل وا گذاشتن. یا پوستین بلای اندر مالیدن. مانند متظلمان جامه گل آلود کرده شکایت بردن. یا در پوستین خود بودن (افکندن) . قیاس بنفس کردن از خود حکایت کردن.


روباه

(اسم) جانوری است از رده پستانداران گوشتخوار از نوع سگ. پوستش برنگهای سیاه سرخ زرد و بسیار نرم است و آنرا آستر جامه کنند. دمی بزرگ و پر مو دارد و به حیله گری مشهور است. یا روباه زرد آفتاب خورشید.


پوستین فروشی

‎ شغل و عمل پوستین فروش، (اسم) دکان پوستین فروش.

لغت نامه دهخدا

پوستین

پوستین. (ص نسبی) منسوب به پوست. جامه ٔ پوستی:
همی پوستین بود پوشیدنش
ز کشک و ز ارزن بدی خوردنش.
فردوسی.
|| (اِ مرکب) پوست: و گربه را از خون مار پوستین آهار داد. (سندبادنامه چ استانبول ص 152).
ای سگ گرگین زشت از حرص و جوش
پوستین شیر را بر خود مپوش.
مولوی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
برهنه من و گربه را پوستین.
سعدی.
|| جامه ای از پوست کرده. پوستی. جامه ٔ فراخ چون عبائی از پوست آش کرده ٔ گوسفند بی آنکه پشم آن سترده باشند و جانبی که پشم بر آن است چون آستر و بطانه و جانب بی پشم چون ظهاره و ابره ٔ این جامه باشد. توسعاً همین جامه از پوستهای دیگر چون خز و سنجاب و قاقم و مرغزی و سمور و فنک و روباه و خرگوش و حواصل و وشق و قندز و روباه رنگین و بره و جز آن که پشم آن بر جای باشد نه آنکه چون چرم موی آن بسترند. پوستین خز. خرقه ٔ خز؛ پوستین سنجاب. خرقه ٔ سنجاب. فرو. (دهار). فروه. شعراء. مزن. خیعل. قشام. قشع. (منتهی الارب):
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمدای بوالبصر درفش.
منجیک.
تو نام جو و ارزن و پوستین
فراوان بجستی ز هر کس بچین.
فردوسی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
همی تا سمور است و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاسه کس پوستین.
اسدی.
بمیدان دین من همی اسب تازم
تو خوش خفته چون گربه در پوستینی.
ناصرخسرو.
ای کرده خویشتن بجفا و ستم سمر
تا پوستین بودت یکی بادبان سمور.
ناصرخسرو.
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین.
انوری.
سرد نفس بود سگ گرمکین
روبه از آن دوخت مگر پوستین.
نظامی.
خلوت از اغیار باید نی زیار
پوستین بهر دی آمد نی بهار.
مولوی.
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفته ست آن ایاز آن را بدست.
مولوی.
بنگریدند از یسار و از یمین
چارق بدریده بود و پوستین.
مولوی.
و آنچه بمشاهره و غیر آن ایشان را فرمودی از جامه ها و پوستین و بالش خود مثل آب جاری که آن را بهیچوجه انقطاع نیفتادی. (جهانگشای جوینی).
چون بسختی در بمانی تن بعجز اندر مده
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
ای خداوندی که اندر دفع فاقه جود تو
آن اثر دارد که اندر باد صرصر پوستین
بنده ای کز مهر تو بوده ست دائم پشت گرم
چون روا داری که سرما افتدش در پوستین
گر نباشد پوستینش می نگردد پشت گرم
تا نباشد ازبره ٔ خورشید خاور پوستین.
ابن یمین.
شام را بر فرق بنهاده کلاهی از سمور
صبح را در بر فکنده پوستینی از فنک.
نظام قاری (دیوان البسه).
پوستین بخیه چو از جیب نماید بندند
تسمه ازگرز گره بر بن ریشش ناچار.
نظام قاری (دیوان البسه).
اطلس است امرد و ابیاری سبزست بخط
پوستین صاحب ریش است و در آنهم اطوار.
نظام قاری (دیوان البسه).
جزر؛ پوستین زنانه. ینم، پوستین کهنه یا پوستین سرکوتاه تا سینه. کبل، پوستین کوتاه. افتراء؛ پوستین پوشیدن، پوستین در پوشیدن. قشع؛ پوستین کهنه. کبل، پوستین بسیار پشم. (منتهی الارب).
- امثال:
از برهنه پوستین چون برکنی.
مولوی.
از گرگ پوستین دوزی نیاید.
ای ایاز آن پوستین را یاد آر.
مولوی.
پوستین بهر دی آمد نی بهار.
مولوی.
پوستین پاره ای ز دوشم (... مثل است این که سر فدای شکم).
بهائی.
تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی. (گلستان سعدی).
چه ماند از کار پوستین ؟ یک برگه و دو آستین.
دشمنان را پوست برکن دوستان را پوستین.
سعدی.
نایداز گرگ پوستین دوزی.
نسازد ز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
نکند گرگ پوستین دوزی.
- از برهنه پوستین کندن، کار بیهوده کردن:
نی برای آنکه تا سودی کنم
وز برهنه پوستینی برکنم.
مولوی.
- بپوستین یا در پوستین کسی افتادن یا رفتن، بد او گفتن. غیبت او کردن. او را هجا گفتن. در غیاب او بدی وی گفتن. مرطله. اطاله ٔ لسان: تو نیز اگر بخفتی به که در پوستین خلق افتی. (گلستان).
مردکی خشک مغز را دیدم
رفته در پوستین صاحب جاه.
سعدی.
اگر پارسایان خلوت نشین
بعیبش فتادند در پوستین.
سعدی.
- در پوستین خود بودن (و افکندن)، قیاس بنفس کردن (؟) از خود حکایت کردن (؟):
رئیس امین را چو بینی بگوی
که گرد فضولی بسی می تنی
مکن، پوستین باشگونه مکن
که در پوستین خودم افکنی.
انوری.
ترا هر که گوید فلان کس بد است
چنان دان که در پوستین خود است.
سعدی (از بعض لغت نامه ها).
- مثل پوستین تابستان، چیزی نه بجایگاه خود. بی ارز. بیهوده:
روئی که چو آتش بزمستان خوش بود
امروز چو پوستین بتابستانست.
سعدی.
|| در لغت نامه ها بپوستین مطلق معنی عیب داده و این بیت انوری را شاهد آورده اند:
از عقاب و پوستینش گر نگوید به بود
گر چه در دریا تواند کرد خربط گازری.
انوری.
در بیت زیرین از فرخی معنی پیل پوستین معلوم نشد:
تو شادخوار و شادکام و شادمان و شاددل
بدخواه تو غلطیده اندر پای پیل پوستین.
فرخی.


روباه

روباه. (اِ) نام جانوری دشتی که آن را به حیله گری نسبت کرده اند. (آنندراج). یکی از حیوانات پستاندار گوشتخوار و از جنس سگ که حیله گری را بدان نسبت میدهند. (ناظم الاطباء). جانوری است وحشی و گوشتخوار و پستاندار از خانواده ٔ سگ. روباه دارای پوستی نرم و پرمو و دمی بزرگ و انبوه است و برنگهای سرخ و خاکستری و سیاه و زرد دیده می شود. پوست این حیوان را آستر لباس می کنند و گاهی برای زینت بکار میرود. ج، روباهها، روباهان. روبه اسم فارسی ثَعْلَب است. (فهرست مخزن الادویه). حیوانی است که در کثرت حیله وری و زیرکی ضرب المثل و معروف، و در مشرق بسیار است و مرغان و حیوانات کوچک را شکار کند. این حیوان در میان باغها و خرابه ها و قبرستانها بسیار یافت می شود. (از قاموس کتاب مقدس). ثَعْلَب. (دهار). تَتْفُل. تُفَّل. دَوْبَل. دَیْسَم. رَوّاغ. سُماسِم. سَمْسَم. ضَوّاغ. عَسْلَق. عَقْف. غَشْفَل. وَعْوَع. هِجْرِس. هَقَلَّس.هَیْطَل. (منتهی الارب). ابوالنحیص. ابوالحصین. ابوالخبیص. ابوالنجم. ابوالوثاب. ابوعویل. ابونوفل. ابوحفص. ابوحنبص. ام رقاش. ام عوبل. (المرصع):
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.
شهید.
گرسنه روباه شد تا آن درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بر بمانده خیرخیر.
رودکی.
به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.
ابوشکور.
و از او [از ناحیت تبت] مشک بسیار خیزد و روباه سیاه... (حدود العالم).
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
و غیوی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس.
بلای من آمد همه دانش من
چو روباه را موی و طاوس را پر.
ابوالعلاء.
ز پویندگان هرکه مویش نکوست
بکشت و ز ایشان برآهیخت پوست
چوسنجاب و قاقم چو روباه گرم
چهارم سمور است کش موی نرم.
فردوسی.
که روباه با شیر ناید براه
دلیری مکن جنگ ما را مخواه.
فردوسی.
شیر نر وقت هنر پیش تو روباه بود
زشت باشد که ترا گویم تو شیر نری.
فرخی.
به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک
چو صید خواهی از او شیر گیرد آن روباه.
فرخی.
همیشه تا به شرف باز برتر ازگنجشک
چنان کجا به هنر شیر برتر از روباه.
فرخی.
اگر عاشق شود شیر دژآگاه
به عشق اندر شود هم طبع روباه.
(ویس ورامین).
بندگان را زبان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن. (تاریخ بیهقی). روباهان را زهره نباشد از شیر خشم آلود که صید گوزنان نمایند. (تاریخ بیهقی). [پوستین] روباه گرمتر از سمور بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
مردی از شاه و خدعه از بدخواه
حمله از شیر و حیله از روباه.
سنائی.
حمله با شیرمرد همراه است
حیله کار زن است و روباه است.
سنائی.
هر آن کسی که بود گاه غدرچون روباه
گمان مبر که بود گاه قدر چون ضیغم.
عبدالواسع جبلی.
ز آب آن میوه که روباه خورد
آب کون سگ دیوانه مخور.
خاقانی.
پیش او حمله های شیر فلک
راست چون حیله های روباه است.
ظهیر فاریابی.
در پیش حمله ٔ تو کجا ایستد عدو
روباه را چه طاقت زور غضنفر است.
ظهیر فاریابی.
روباه را چه صید میسر شود همی
در بیشه ای که شیر ژیان در کمین بود.
رفیع لنبانی.
روباه به در خانه ٔ خویش چندان قوت دارد که شیر به در خانه ٔ کسان ندارد. (مرزبان نامه). || بمجاز، ضعیف و ناتوان و ترسنده:
کنون دشت روباه بینم همی
سر از رزم کوتاه بینم همی.
فردوسی.
- روباه به گردون گرفتن، با شکیبایی بسیار کاری صعب انجام دادن: و گفته اند که اتابک ایلدگز روباه به گردون گیرد یعنی او را مایه ٔ اصطبار بسیار است. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
- روباه را در تله داشتن، یعنی شخص محیل را به دام خود کشیدن. (از آنندراج).
- شیخ روباه، در تداول عامه، شیخ مکار و مزور و حیله گرو ریاکار.
- امثال:
به روباه گفتند شاهدت کیست گفت دنبم، یعنی این گواه مغرض و در امرذینفع است. نظیر: دم روبه گواه روباه است. رجوع به امثال و حکم شود.
روباه به سوراخ نمی رفت جاروب به دمش بست، یعنی بر مشکلی که قادر به حل و رفع آن نبود مشکلی تازه افزود. نظیر: موش به سوراخ نمی رفت جاروب به دمش بست.رجوع به امثال و حکم شود.
روباه تا ته چاه است کرباس خیر می کند، یعنی در زمان گرفتاری و ناتوانی و بینوایی وعده های خوش و شیرین می دهد. به هنگام پیری و پایان عمر زهد و عبادت پیشه کرده است. رجوع به مثل «الاَّن قد ندمت و ماینفع الندم » در امثال و حکم شود.


پوستین دوزی

پوستین دوزی. (حامص مرکب) شغل پوستین دوز. واتگری:
از بدان نیکوئی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی.
سعدی.
- امثال:
از گرگ پوستین دوزی نیاید.
ناید از گرگ پوستین دوزی.
|| (اِ مرکب) محل دوختن پوستین.


پوستین دوز

پوستین دوز. (نف مرکب) آنکه پوستین دوزد. فرّاء. (دهار). واتگر.موئینه دوز.

فرهنگ عمید

پوستین

ساخته‌شده از پوست،
جامۀ پوستی،
لباس زمستانی گشاد و بلند که از پوست حیوانات پشم‌دار به‌خصوص گوسفند می‌دوزند، کول،
* پوستین باژگونه کردن: [مجاز]
قصد و آهنگ کاری کردن،
سخت تصمیم گرفتن،
باطن را ظاهر ساختن: پوستین را باژگونه‌ گر کند / کوه را از بیخ و از بن برکند (مولوی۱: ۱۷۱)،
تغییر روش دادن،
* پوستین به گازُر دادن: [مجاز]
رنگ عوض کردن،
دورویی و تزویر کردن،
عیب‌جویی کردن،
بدگویی کردن،
کاری را به غیر اهل آن سپردن،
* پوستین کسی را دریدن:
دریدن پوست یا پوستین کسی،
[مجاز] راز کسی را فاش کردن،
* به (در) پوستین کسی افتادن: [مجاز]
عیب‌جویی کردن،
غیبت کردن،
* به (در) پوستین کسی رفتن: = * به (در) پوستین کسی افتادن


روباه

پستانداری گوشت‌خوار از خانوادۀ سگ‌ها با گوش‌های بلند، پوزۀ دراز، و موهای نرم،
* روباه ترکی: (زیست‌شناسی) = سیخول

معادل ابجد

پوستین روباه

742

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری